قسمتهائی از «دو گفت و شنود با فروغ فرخزاد»، نقل از مجله آرش، شمارۀ اوّل، دورۀ دوّم
اما شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او می رسم می توانم راحت با او درد دل کنم. یک جفتی است که کاملم می کند، راضیم می کند، بی آنکه آزارم بدهد. بعضی ها کمبودهای خودشان را در زندگی با پناه بردن به آدم های دیگر جبران می کنند. اما هیچوقت جبران نمی شود - اگر جبران می شد، آیا همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود؟ رابطه دو تا آدم هیچوقت نمی تواند کامل و یا کامل کننده باشد - بخصوص در این دوره - بهر حال بعضی ها هم به اینجور کارها پناه می برند. یعنی می سازند و بعد با ساخته خود مخلوط می شوند و آنوقت دیگر چیزی کم ندارند. شعر برای من مثل پنجره ای است که هر وقت به طرفش می روم خود بخود باز می شود. من آنجا می نشینم، نگاه می کنم، آواز می خوانم، داد می زنم، گریه می کنم. با عکس درختها قاطی می شوم، و می دانم که آنطرف پنجره یک فضا هست و یک نفر می شنود. «شاعر بودن یعنی انسان بودن» «شاعر یعنی آگاه» ...آدم می تواند سال ها در یک شعر توقّف کند و باز هم چیز تازه ببیند. در آنها افق هست، فضا هست، زیبایی هست، طبیعت هست، انسان هست، زندگی هست و یکجور آمیختگیصادقانه با تمام این چیزها هست، و یکجور نگاه آگاه و دانا به تمام این چیزها هست. نمی دانم مثالم خیلی طولانی شد. من اینجور شعرها را دوست دارم و شعر می دانم. می خواهم شعر دست مرا بگیرد و با خودش ببرد. به من فکر کردن و نگاه کردن، حسّ کردن و دیدن را یاد بدهد و یا حاصل یک نگاه، یک فکر و یک دید آزموده ای باشد. من فکر می کنم که کار هنری باید همراه با آگاهی باشد. آگاهی نسبت به زندگی، به وجود، به جسم، حتی نسبت به این سیبی که گاز می زنیم...