داستانهای ملّا نصر الدّین

    نصر الدّین خوجا (خواجه) که در ایران به ملاّ نصرالدّین شهرت دارد، یکی از بذله گویان و طنزسازان مشهور شرقی است که در قرن هفتم هجری در ترکیه در روزگار سلجوقیان میزیسته است.

    از تولّد و زندگی او اطّلاع دقیقی در دست نیست.  او به روایتی اواخر قرن هفتم هجری در شهری بنام خورتو چشم به جهان گشوده و از پدرش «عبد اللّه خواجه» که امام جمعه بوده، خواندن و نوشتن را آموخته است.

    در همان دوران طفولیّت و جوانی دراثر هوش سرشار و عقل سلیم و حاضر جوابی زبانزد مردم شده بود.

    او بخاطر کسب علم مدّتی در شهر قونیه (در ترکیه) به تحصیل مشغول بوده و اواخر قرن هفتم شهر قونیه را ترک گفته و از آنجا بخاطر امرار معاش بعنوان امام و مدرّس عازم آق شهر در ترکیه میشود.

    از لطایف و حکایات او چنین بنظر میرسد که وی صاحب همسر و فرزند بوده است.  اغلب حکایات و لطایف ملّا صورت مجازی یا حقیقی و یا آمیخته بهم دارد که خواننده را به فکر و یا تعجّب وامیدارد و به هوشیاری و یا زمانی حماقت ملا پی می برد.     

    شرقی ها بویژه ایرانیان حکایات و ضرب المثلهای زیادی از خود را به ملّا نصرالدّین نسبت داده اند.

    مقبره ملّا نصر الدّین بعد از گذشت ۷ قرن هنوز برای اهالی «آق شهر» زیارتگاه عموم میباشد و برای مسافرین یکی از اماکن جالب و دیدنی بشمار میرود.

    مهمانی

    ملّا نصرالدّین، بدون دعوت، به یک مهمانی رفت.  در مهمانی شخصی از او پرسید: « ملّا، تو که به اینجا دعوت نداشتی، چرا آمدی؟»

    ملّا لبخندی زد و گفت: «اگر صاحبخانه وظیفه خودش را نمی داند، من که می دانم!»

خجالت

    دزدی به خانه ملاّ نصر الدّین رفت.  ملّا از ترس توی گنجه اتاقش پنهان شد.  دزد، هرچه گشت، چیزی پیدا نکرد که ببرد.  در گنجه را باز کرد، ملّا را دید.  پرسید: « ملّا، اینجا چکار می کنی؟»

    ملّا گفت: «وقتی که دیدم چیزی ندارم که تو ببری از خجالت آمدم توی گنجه!»

لحاف ملّا نصر الدّین

    شبی از شبهای زمستان ملّا خوابیده بود.  ناگاه در کوچه صدای غوغائی بلند شد. ملّا لحاف را به خود پیچیده به کوچه رفت تا سبب غوغا را بداند.  اتّفاقاً دزد چالاکی لحاف را از سر ملّا ربوده فرار کرد.  ملّا که بدون لحاف بر گشته بود در جواب زنش که سبب نزاع را می پرسید گفت: «هیچ خبری نبود تمام نزاع سر لحاف ما بود.»

ملّا نصرالدین و گدا

    روزی در خانه ملّا نصر الدّین را زدند.  ملّا از بالا خانه پرسید: کیست؟  کوبنده گفت: در را باز کنید. ملّا رفته در را باز کرد.  دید گدائی است که از او لقمه نانی می خواهد.  گفت: بیا بالا.  چون او را به بالا خانه برد گفت: خدا بدهد، ببخشید.  گدا گفت: مرد حسابی تو که چیزی نمی دادی چرا همان پائین نگفتی؟  ملّا گفت: مرد حسابی تو که چیزی می خواستی چرا مرا بسوی در کشیدی؟

سنّ ملّا و برادرش

    از ملّا پرسیدند سنّ تو و برادرت چقدر فرق دارد؟ ملّا گفت: پار سال مادرم می گفت: برادرت یکسال از تو بزرگتر است به این حساب امسال هر دو همسال شده ایم و فرقی نداریم.

اشتهای ملّا

    روزی ملّا به زنش گفت «من به حمّام میروم.  برای ناهار قدری آش رشته بپز.»  زن قبول کرد و ملّا به حمّام رفت. 

    زن پس از رفتن ملّا شروع بکار کرد و آش بسیار خوبی پخت اما چون آش بسیار خوشبو و خوشمزه شده بود خودش شروع بخوردن کرد و پس از مدتی متوجّه شد تمام آشها را خورده است.

    او بلافاصله نقشه ای کشید و ظرف آش را در گوشه ای پنهان کرده و به انتظار آمدن ملّا باقی ماند.

    سرانجام ساعتی بعد از ظهر ملّا از حمّام باز گشت و گفت که خیلی گرسنه است و از زنش خواست غذا را بیاورد.

    زن به ملّا گفت:

ـ عزیزم تو حالا خسته ای و بهتر است قدری استراحت کنی و آنوقت غذا بخوری.

    ملّا قبول کرد و بروی زمین دراز کشید و چون خسته بود در خواب رفت، زن ملّا بلافاصله مقداری از آشها را که درته ظرف باقی مانده بود بدور دهان و ریش ملّا مالید و در گوشه ای نشست.

    ساعتی بعد ملّا از خواب بیدار شد و گفت:

ـ خوب زن، دیگر برو و آش را بیاور که خیلی گرسنه هستم.

    زن جواب داد:

ـ چرا حواست پرت است تو همین یکساعت قبل که از حمّام باز گشتی یک دیگ آش را خوردی و هنوز هم آثار آن بر دهانت باقی مانده.

    ملّا دستی بروی دهان و ریش خود کشید و چون رشته ها و سبزیها را در آنجا مشاهده کرد با تعجّب گفت:

ـ عجیب است... پس چرا اینقدر گرسنه هستم... حتماً اشتهایم زیاد شده.

الاغ فروختن ملّا

    روزی ملّا که مدتی بود بی پول شده بود تصمیم گرفت الاغش را به شهر برده و بفروشد.  زنش وقتی این تصمیم ملّا را دید گفت:

ـ مگر دیوانه شده ای اگر الاغ را بفروشی با چه وسیله ای کارهای خود را انجام می دهی و به اینطرف و آنطرف می روی؟

    ملّا لبخندی زد و گفت:

ـ خیالت راحت باشد زن، من قیمتی بروی آن میگذارم که هیچکس نتواند بپردازد.

زندگی نصر الدّین



مهمانی



خجالت



لحاف ملّا نصر الدّین



ملّا نصرالدین و گدا



سنّ ملّا و برادرش



اشتهای ملّا



الاغ فروختن ملّا