آن روز هم مثل هر روز، با فشار و زور و تهدید و کمی وعده های طلائی برای عصر، ما را، یعنی من و خواهرم را، توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعد از ظهر برای همه بچه ها اجباری بود. ولی آنروز هم ما مثل هر بعد از ظهر دیگر در انتظار این بودیم که آقا جان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم. وقتی صدای خور خور آقا جان بلند شد، من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار بخواب رفتن آقا جان خوابش برده بود. ناچار گذاشتم و تنها پاورچین بیرون آمدم.
اما آنروز خاطر من سخت مشغول بود و اسم دائی جان خاطراتدعواها و اوقات تلخی های او را به یادم نیآورد. حتی یک لحظه از یاد چشمهای لیلی و نگاه او نمی توانستم فارغ شوم و به هر طرف می غلطیدم و به هر چیزی سعی می کردم فکر کنم چشمهای سیاه او را روشنتر از آنکه واقعا در برابرم باشد می دیدم.
در مرور اطلاعاتم راجع به عشق، در وهله اول به لیلی و مجنون بر خوردم که قصه اش را بارها شنیده بودم. ولی هرچه زوایای مغزم را کاوش کردم، دیدم چیزی راجع به طرز عاشق شدن مجنون به لیلی نشنیده ام. فقط میگفتند مجنون عاشق لیلی شد.
اصلاً شاید بهتر بود در این بررسی پای لیلی و مجنون را به میان نمی کشیدم زیرا هم اسم بودن لیلی و دختر دائی جان احتمالًا-- بدون اینکه خودم بدانم --در استنتاجهای بعدیم مؤثر بود. اما چاره ای نداشتم. مهمترین عشاق آشنایم همین لیلی و مجنون بودند. غیر از آنها از شیرین و فرهاد هم، مخصوصاً از طرز عاشق شدن آنها، چیز زیادی نمی دانستم. یک داستان عاشقانه هم که در پاورقی یک روزنامه چاپ شده بود خوانده بودم، ولی چند شماره اولش را نخوانده بودم و یکی از همکلاسی هایم برایم تعریف کرده بود. در نتیجه شروع ماجرا را نمی دانستم.
صدای دوازده ضربه زنگ ساعت دیواری زیرزمین را شنیدم. خدایا، نصف شب شده بود و من هنوز نخوابیده بودم. این ساعت تا یادم میآمد در خانه ما بود و اولین بار بود که صدای زنگ ساعت ۱۲ شب را میشنیدم. شاید این بی خوابی هم دلیلی بر عاشق شدنم بود. در نیمه تاریکیحیاط که از پشت توری پشه بند سایه های درختها و بته های گل را بصورتاشباح عجیب و غریبی میدیدم وحشت برم داشته بود چون قبل از اینکه درباره عاشق شدن یا نشدنم به نتیجه برسم از سرنوشت عشاقی که مرور کرده بودم وحشت کردم. تقریباً همه آنها سرنوشت غم انگیزی داشتند و ماجرا به مرگ و میر تمام شده بود.
لیلی و مجنون مرگ و میر، شیرین و فرهاد مرگ و میر، رومئو و ژولیت مرگ و میر، پل و ورژینی مرگ و میر، آن پاورقی عاشقانه مرگ و میر.