حکایاتی کوتاه بنثر کهن

حکایت مرد درزی

    در شهری مردی درزی بر دروازه شهر دوکان داشتی بر در گورستان، و کوزۀ در میخی آویخته بود و هوسش آن بودی که هر جنازۀ که از شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی و هر ماهی حساب آن سنگها کردی که چند کس بیرون بردندی و آن کوزه را تهی کردی و باز سنگ در همی افکندی.  تا روزگاری برآمد، درزی نیز بمرد.  مردی بطلب درزی آمد و خبر مرگ او نداشت.  در دوکانش بسته دید، همسایۀ او را پرسید که «این درزی کجاست که حاضر نیست؟»  همسایه گفت که «درزی نیز در کوزه افتاد.»

قابوسنامه (۴۷۵ هجری/ ۱۰۸۲ میلادی)

تألیف امیر عنصر المعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر

* * * * *

حکایت نوشیروان

    گویند روزی نوشروان عادل برنشسته بود و با خاصّگیان بشکار میرفت و بر کنار دیهی گذر کرد.  پیری را دید نودساله که گوز در زمین می نشاند.  نوشروان را عجب آمد زیراکه بیست سال گوز کشته برمیدهد.  گفت «ای پیر، گوز میکاری؟»  گفت «آری.»  خدایگان گفت «چندان بخواهی زیست که برش بخوری؟»  پیر گفت «کشتند و خوردیم و کاریم و خورند.»  نوشروان را خوش آمد.  گفت «زه».  در وقت خزینه دار را گفت تا هزار درم به پیر داد.  پیر گفت «ای خداوند، هیچکس زودتر از بنده بر این گوز نخورد.»  گفت «چگونه؟» پیر گفت «اگر من گوز نکشتمی و خدایگان اینجا گذر نکردی، آنچ ببنده رسید نرسیدی و بنده آن جواب ندادی.  من این هزار درم از کجا یافتمی؟»  نوشروان گفت «زهازه».  خزینه دار در وقت دو هزار درم دیگر بدو داد بهر آنکه دو بار «زه» بر زبان نوشروان رفت.

سیاستنامه (قرن ١١ ميلادی)

خواجه نظام الملک طوسی

* * * * *

حکایت بازرگان

    آورده اند که بازرگانی بود اندک مایه و میخواست که سفری کند.  صد من آهن داشت در خانه دوستی بر سبیل ودیعت نهاد و برفت.  چون آمد، امین ودیعت را بفروخته بود و بها خرج کرده.  بازرگان روزی بطلب آهن بنزدیک او رفت.  مرد گفت «آهن تو در بیغوله خانه بنهاده بودم و احتیاطی تمام بکرده.  آنجا سوراخ موش بود.  تا من واقف شدم تمام بخورده بود.»  بازرگان جواب داد که «راست میگويی موش آهن سخت دوست دارد و دندان او بر خائیدن آن قادر باشد.»  امین «راستکار» شاد شد، یعنی پنداشت که بازرگان نرم گشت و دل از آن برداشت.  گفت «امروز بخانه من مهمان باش.»  گفت «فردا باز آیم.»  رفت و چون بسر کوی رسید پسری را از آن او ببرد و پنهان کرد.  چون بجستند و ندا در شهر دادند، بازرگان گفت «من بازی دیدم که کودک میبرد.»  امین فریاد برداشت که «دروغ و محال چرا میگوئی؟  باز کودکی  را چون برگیرد؟»  بازرگان بخندید و گفت «در شهری که موش صد من آهن بتواند خورد، بازی کودکی را بمقدار ده من بر تواند گرفت.»  امین دانست که حال چیست.  گفت «موش آهن نخورده است.  پسر بازده و آهن بستان

کلیله و دمنه بهرامشاهی

(در حدود ۵۳۸ هجری \ ۱۰۴۳ میلادی، ترجمه ابوالمعالی نصراللّه)

* * * * *

كليله و دمنه:

«کلیله و دمنه» نام کتاب معروفی است که اصل آن تقریباً در دو هزار سال پیش از این به زبان هندی قدیم (سانسکریت) نوشته شده و بعد به دستور انوشیروان دادگر، پادشاه ساسانی (۵۷۹-۵۳۱ میلادی)، از زبان هندی به زبان فارسی میانه (پهلوی) ترجمه شده و مدتها بعد به وسیله ابن المقفع به زبان عربی و پانصد سال بعد از آن، در حدود سال ۱۱۴۳ میلادی، توسط ابو‌المعالی نصرالله به زبان فارسی نو در آمده است.  

    ترجمه فارسی کلیله و دمنه که در هفتصد سال پیش از این نوشته شده، کتاب بزرگی است که انشاء آن مانند سایر کتابهای قدیمی استادانه و مشکل است و چون لغتهای عربی زیاد در آن بکار برده شده خواندنش خالی از دشواری نیست.

    نویسنده ای که اصل کتاب کلیله و دمنه را نوشته مقصودش این بوده که در میان قصه ها و حکایتها دستورهای اخلاقی و رازهای زندگی خوب را بگنجاند، تا خوانندگان کتاب در عین حال که داستان و افسانه می خوانند آن چیزها را بخوبی بشناسند.  بیشتر قصه‌های کتاب هم از زبان حیوانات ساخته شده و دو کلمه «کلیله و دمنه» هم نام دو شغال است که حکایات کتاب از قول آنها گفته شده است.  

    اصل کتاب کلیله و دمنه دارای صد حکایت است که بعضی از آنها برای زمان‌های قدیم خوب بوده و بکار زندگی امروز نمی خورد ولی بعضی دیگر از قصه‌هایش همیشه بکار می آید و از آنها میتوان پند و اندرزهای مفیدی فراگرفت.

حکایت مرد درزی



حکایت نوشیروان



حکایت بازرگان



کلیله و دمنه بهرامشاهی