خون و خاکستر اثر نادر نادرپور
از پنجره های دل، به خاک انداخت
رخسار زنان و رنگ گلها را
او، راه وصال عاشقان را بست
گنجینه روزهای شیرین را
تالار بزرگ خانه، خالی شد
با خانه و خاطرات من، ای دوست
آن زلزله، کار صد شبیخون کرد.
چشمان مرا که جای خورشید است:
چون روی به سوی غربت آوردم
من، برده پیر آسمان بودم:
تقدیر، مرا ز خانه بیرون کرد.
چون سایه خویش، در قفا دارم
بینم که هنوز و همچنان، با او
بنگر که مرا چگونه مجنون کرد.
اینجا که منم، بهشت جاوید است
امّا چه کنم که خانه من نیست
گهواره کودکانه من نیست
ماهی که برین کرانه می تابد
تابید و مرا همیشه افسون کرد.
اینجاست که من، جبین پیری را
در آینه پیاله می بینم
در ظرف پر از زباله می بینم
جلّاد هزار ساله می بینم
امّا، به کدام کس توانم گفت:
این بازی تازه را که گردون کرد.
هر بار که سایه سیاه من
--در نور چراغ کوچه ای گمنام،
بر پشت دری به رنگ تنهایی--
با کهنه کلید خویش می گویم
اینجا، نه همان سرای دیرین است
در این در بسته، کی کنی تأثیر؟
کاشانه نو، کلید نو خواهد
در قلب جوان، اثر ندارد پیر
از پنجه سرد من چه می خواهی؟
سودی ندهد ستیزه با تقدیر:
وقتی که خروس مرگ می خواند
دیرست برای در گشودن، دیر!
آن زلزله ای که خانه را لرزاند
نیس (مارینا، به دزانژ) -- آبان ماه ۱۳۶۱